“دینگ دینگ…ایستگاه صادقیه، مسافرین محترم لطفاً برای تعیین مسیر از تابلوهای راهنما استفاده کنید. قطار به مقصد گُلشهر به زودی وارد ایستگاه میشود، لطفاً از لبهی سکوها فاصله بگیرید.”
ایستگاه در ساعتهای نزدیک به غروب شلوغ است. هر چند متر، دستهای چند دَه نفره از مردم جمع شدهاند. اینها افرادی هستند که محل درهای قطار را از قبل پیشبینی کرده و برای رسیدن قطار کمین کردهاند. سرک میکشم. قطار به آرامی وارد ایستگاه میشود.
ناگهان همه چیز در عرض چند ثانیه تغییر میکند. قطار هنوز وارد ایستگاه نشده که بیشتر جمعیت شروع میکنند به هو کردن و هوار کشیدن! همزمان با این صدای رُعبآور، جنب و جوش و کشمکش در ردیفهای نزدیکتر به سکو بیشتر میشود. وحشتزده به اطرافم نگاه میکنم. افراد جدیدی نیستند! مثلاً همین آقایی که دارد به زور از میان مردی مُسن و جوانکی عینکی راه باز میکند تا به سکو برسد، تا رسیدن به ایستگاه توی قطار خودمان بود، معلم است!
قطار تا نیمه وارد ایستگاه شده و نبرد برای نزدیک شدن به درهای قطار به اوج رسیده است. جوان مو بلندی پشت سرم ایستاده و مدام فشار میآورد که جلوتر برود، هدفون توی گوشش است و بی امان هوار میکشد!
قطار که در ایستگاه مستقر میشود، تازه داد و بیداد مردها و جیغ زنانی شروع میشود که مقابل هر یک از درهای قطار باهم درگیر شدهاند. مرد میانسالی که وسط جمعیت گیر کرده و هر لحظه فشردهتر میشود، فریاد میزند و بدون هدفی مشخص، فحشهای آبدار به سمت در و دیوار مترو حواله میدهد. جوان خوش لباسی که جلویم ایستاده به دوستانش توصیه میکند که بیشتر فشار بیاورند وگرنه باید تا خود کرج سرِ پا بایستند. عدهای هم مثل من کمی از کانون درگیری فاصله گرفتهاند و بعضاً با چشمهای گرد شده یا پوزخند تلاش متحورانهی دیگران برای رسیدن به صندلیهای خالی را تماشا میکنند. درهای قطار که باز میشود، هیجان به نقطهی اوج خود میرسد. مرد و زن و پیر و جوان، با فشار پشت سریها به درون قطار پرتاب میشوند. زنی کنار دهانهی قطار روی زمین افتاده و با صدای بلند نفرین میکند. دو جوان روی پلههای داخل واگن دست به یقه شدهاند و دیگران سعی میکنند از کنارشان رد شوند و زودتر به صندلیها برسند.
حالا تقریباً همه سوار شدهاند و کابوس چند دقیقهای فروکش کرده است. با احتیاط جلو میروم و وارد واگن میشوم. متعجب دور و برم را نگاه میکنم. یعنی این مردم آرام و لبخند به لب که روی صندلیها آرام گرفتهاند، همان زامبیهای چند دقیقه پیش هستند؟! تعدادی از صندلیها هنوز خالی است و احساس آرامش ناشی از پیروزی در فضا موج میزند. مردی با لبخند کیفش را از روی صندلی کناریاش برمیدارد و با اشاره دعوتم میکند بنشینم! انگار توی این جمعیت، فقط منم که وقایع دقایقی قبل را به یاد میآورد.
قطار حرکت میکند. دیوارهای واگن و ایستگاهها پُر است از بیلبوردهایی که فرهنگ شهرنشینی و استفاده از مترو را آموزش میدهند. آقای معلم و اطرافیانش، سخت مشغول تحلیل اوضاع نابسامان اقتصادی هستند. چشمهایم را میبندم. من هم باید یاد بگیرم که این چند دقیقههای خاص را زودتر به فراموشی بسپارم!
امروز چهاردهم آبان، روز فرهنگ عمومی است. فرهنگ، تعیین کنندهی نوع تفکر و احساس مردم یک جامعه است.
رُشد واقعی فرهنگ عمومی را از خود شروع کنیم و به فرزندانمان بیاموزیم.
آریا یعقوب زاده