روز دانش آموز
الف: مادر به ساعت نگاه کرد، با عجله رفت که مریم را برای رفتن به مدرسه بیدار کند. دیشبش به تهران حملهی هوایی شده و آنها تا دیروقت توی پناهگاه بودند. مریم اما توی اتاقش آماده برای رفتن نشسته بود. به چهرهی نگران مادر لبخندی زد و گفت: “دیر نشده، هفت دقیقهی دیگر هم که راه بیُفتم، به موقع میرسم.”
ب: هوای اردبیل حسابی سرد شده بود. اما علی سردش نبود. توی مسیر مدرسه، یک قوطی خالی توپ خوبی بود برای علی. تا رسیدن به مدرسه چند نفری را دریبل زد و به مدرسه که رسید، توپ را به تور دروازه کوبید!
پ: فریبا کیف به دست وارد مدرسه شد. ناظمشان گفته بود هفتهی آینده به خاطر اعتصاب معلمها علیه شاه، شاید مدرسه چند روزی تعطیل شود. فریبا توی حیاط به کتابهای داستانی فکر میکرد که میتوانست توی این تعطیلیها بخواند.
ت: همهی بچهها میدانستند که توی کلاس پنجمیها، محمد از همه شجاعتر است. بیرون از مدرسه برای پشتیبانی از همکلاسیهایش با بچههای بزرگتر از خودش هم درگیر میشد. دیروز هم که گناه دوست صمیمیاش را به گردن گرفته بود، مجبورش کرده بودند توی هوای گرم و شرجی خرمشهر، ده دور حیاط را کلاغ پر برود.
ث: زنگ خورده بود و همهی بچهها به صف شده بودند که بروند سر کلاس. آن روز بعد از زنگ اول جشن دادن جایزه به شاگرد اولها بود. فاطمه با اینکه شاگرد ممتاز شده بود اصلاً به جایزه گرفتن فکر نمیکرد. زُل زده بود به سکوی محل جشن و فکر میکرد. فاطمه عضو گروه تئاتر مدرسه بود و اگر امروز توی جشن نمایششان را خوب اجرا میکردند، میتوانستند از طرف مدرسه برای جشنواره تئاتر مدارس تهران انتخاب شوند.
ج: بچهها به صف آمده بودند توی کلاس و به قول معلمشان کلاس را روی سرشان میگرداندند. مدرسههای خمینیشهر اصفهان همه دو شیفته بودند و هر کلاس سی چهل نفر دانشآموز داشت. ناگهان مبصر کلاس داد زد:"برپا!” اصغر از ترس اینکه آقای معلم مجلهی سینمایی را توی دستش نبیند، آن را چپاند توی جاکتابی میزش. مبصر الکی برپا داده بود اما مجلهی اصغر، واقعاً داغان شده بود!
در آن ساعت صبح، هر روز از همه جای ایران صدای حضور و غیاب میآمد و میآید:
الف: مریم میرزاخانی…حاضر
ب: علی دایی…………حاضر
پ: فریبا وفی…………حاضر
ت: محمد جهانآرا……حاضر
ث: فاطمه معتمدآریا…حاضر
ج: اصغر فرهادی…….حاضر
آریا یعقوب زاده