طعم سیب ۶
قسمت_6
دستمو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم پشت سرش راه افتادم…
وسط کوچه که رسیدیم سرعتشو تند تر کرد مجبور شدم صداش بزنم…
-آقا علی…
جواب نداد…
-علی آقا…ببخشید….آقا علی…آقاعلی باشمام…
ولی فایده نداشت اشکم اومد روی گونه هام به یاد بچگی افتادم که یکی از پسرا اذیتم کرده بود و من توی کوچه با گریه داد میزدم علی…
این دفعه هم با گریه داد زدم:
-علی….!!!!!!!!
یهو سر جاش ایستاد…..
با گریه داد زدم علی…
یهو ایستاد..چند ثانیه ای تکون نخورد…بعد پاهاشو به سمت من حرکت داد…چشمام زوم شد روی کفش هاش… کاملا روبه روی من ایستاده بود…زل زد توی چشمام…چشم هاش پر از خون بود…هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با تپش قلب پلک میزدم و با هر پلک قطره اشکی از چشمم می افتاد پایین…
چند دقیقه هیچ چیز نگفتم و خیره بودم بهش…بعد از چند دقیقه سکوتو شکست…
سرشو انداخت پایین و گفت:
-اگر امری ندارید من برم…
سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم…هیچ چیز نگفتم…
گفت:
-پس یاعلی…
دست پاچه شدم چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم:
-ب…ب…ببخشید…بابت اون روز…اون روز…جلوی دانشگاه…
-مهم نیست!
-این حرفو نزنید…
-تقصیر من بود شما راست گفتین…
-نه…من یکم عصبی بودم بخاطروهمین…
حرفمو قطع کردو گفت:
-در هر صورت من شرمنده ام یاعلی…
برگشتو رفت…و من مات رفتنش…
غرورم شکست…قلبم شکست…روحم شکست…با خودم گفتم چه داستان عجیبی…یک عشق تنفر انگیز…
بعد از چند دقیقه راهمو کج کردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم…هر قدم یک قطره اشک…!
تموم راه تا خونه با بی میلی قدم زدم تا رسیدم جلوی خونه به پنجره ی اتاق علی خیره شدم….پنجره باز بود…انگار زودتر از من رسیده بود خونه…همینطوری که زل زده بودم به پنجره یک دفعه پنجره رو بست!!!
منم جا خوردم و سریع رفتم داخل حیاط…چادرمو در اوردم کیفمو پرت کردم گوشه ی حیاط…صورتمو شستم و بعد وارد خونه شدم مادر بزرگ مشغول کار بود رفتم پیشش و گفتم:
-سلام مادر جون…دلم برات تنگ شده بود…
-سلام عزیزم خوش اومدی…
یک دفعه چشمش خورد به چشمام و با تعجب گفت:
-چقد غم از چشمات میباره مادر؟؟؟؟
-نه مامان جون خستگیه…
-پس برو استراحت مادر…
یه لبخند تلخ جواب مادر بزرگ شد…
- خسته ام مامان جون خسته ام!
نفس عمیق با لرزه کشیدم و رفتم داخل اتاق…لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم…
چشمامو گذاشتم روی هم…پلک هام داشت سنگین می شد که صدای آیفون بلند شد…یک دفعه با عجله و سریع از روتخت بلند شدم و رفتم سمت آیفون:
-بله؟؟؟؟؟؟؟؟
-سلام دخترم مادر بزرگت هست….
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-بله بله…چند لحظه…
به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق…
موهامو پخش کردم روی متکا…پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن…من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم…چه جوری میتونم خودمو ببخشم…!
باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه…یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته…
خدایا خودت کمکم کن…!
ادامہ_دارد…