دل نوشته
سحر بیست وهفتم
سلام … ستاره غریب زمین
بیست و چهار سحر از رمضان گذشت …
وبیست چهارمین سیاهی هم،
آسمان رمضان را فراگرفت …
اما …
هنوز خبری از ظهور تو در
دل زنگار گرفته من نیست!
آموخته ام؛که سفره دار رمضان تویی …
و کسی در این ضیافت،محبوب تر است،
که تو،سهم بیشتری از قلبش را،
تسخیر کرده باشی.
هر چه در لابلاي تپش های دلم،
جستجو میکنم؛خبری از شیدایی نمی یابم.
من همان فرزند گریزپای توام،
که به درد نداشتنت عادت کرده است،
و همه سهمش از انتظار،فقط و فقط
هیاهویی توخالی است!
که اگر؛درد تو به استخوانش زده بود؛
سحری از رمضان را،تنها به امید یافتنت،
سجاده نشینی می کرد.
وای یوسف تنهاي من،
این رمضان حاجتی عظیم،
قلب مرا احاطه کرده است:
تــــــو …
درد نداشتن تــــو …
و دویدن مدام برای یافتنت،
همه آرزويي است که در لابلاي
مناجات سحر،بدنبالش می گردم.
برای قلب بیمار من،
چاره ای بينديش …
قلب بیمارم،جای خالی،
برای حضور مداوم تو ندارد.
به امید علاج آمده ام.
مرا دست خالی،از گوشه سفره ات،رد مکن !
به امید اجابت آمده ام؛
یا مُجیبُ … یا مجیب … یا مجیب
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج