از نوشته های زیبای شهید آوینی
سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم.
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود! جیب چپ نبود جیب پیرهنم!
نبود که نبود، گفتم حتما تو کیفمه! اما خبری از پول نبود.
به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکنی؟!
گفت: به قیافهاش نگاه میکنم!
گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده!!
یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافهات نمیاد که آدم بدی باشی، میرسونمت.
خدای من!
من مسیر زندگیام رو با تو طی کردهام به خیال اینکه توشهای دارم، اما الان هرچه نگاه میکنم، میبینم هیچی ندارم، خالیه خالیام
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفته.
خدایا ما رو میرسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟
اِلهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیرُک