atrehentezar

  • خانه 
  • آمرزش بعدازقربانی 
  • تماس  
  • ورود 

طعم سیب ۶

02 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

قسمت_6
دستمو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم پشت سرش راه افتادم…

وسط کوچه که رسیدیم سرعتشو تند تر کرد مجبور شدم صداش بزنم…

-آقا علی…

جواب نداد…

-علی آقا…ببخشید….آقا علی…آقاعلی باشمام…

ولی فایده نداشت اشکم اومد روی گونه هام به یاد بچگی افتادم که یکی از پسرا اذیتم کرده بود و من توی کوچه با گریه داد میزدم علی…

این دفعه هم با گریه داد زدم:

-علی….!!!!!!!!

یهو سر جاش ایستاد…..
با گریه داد زدم علی…

یهو ایستاد..چند ثانیه ای تکون نخورد…بعد پاهاشو به سمت من حرکت داد…چشمام زوم شد روی کفش هاش… کاملا روبه روی من ایستاده بود…زل زد توی  چشمام…چشم هاش پر از خون بود…هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با تپش قلب پلک میزدم و با هر پلک قطره اشکی از چشمم می افتاد پایین…

چند دقیقه هیچ چیز نگفتم و خیره بودم بهش…بعد از چند دقیقه سکوتو شکست…

سرشو انداخت پایین و گفت:

-اگر امری ندارید من برم…

سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم…هیچ چیز نگفتم…

گفت:

-پس یاعلی…

دست پاچه شدم چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم:

-ب…ب…ببخشید…بابت اون روز…اون روز…جلوی دانشگاه…

-مهم نیست!

-این حرفو نزنید…

-تقصیر من بود شما راست گفتین…

-نه…من یکم عصبی بودم بخاطروهمین…

حرفمو قطع کردو گفت:

-در هر صورت من شرمنده ام یاعلی…

برگشتو رفت…و من مات رفتنش…

غرورم شکست…قلبم شکست…روحم شکست…با خودم گفتم چه داستان عجیبی…یک عشق تنفر انگیز…

بعد از چند دقیقه راهمو کج کردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم…هر قدم یک قطره اشک…!

تموم راه تا خونه با بی میلی قدم زدم تا رسیدم جلوی خونه به پنجره ی اتاق علی خیره شدم….پنجره باز بود…انگار زودتر از من رسیده بود خونه…همینطوری که زل زده بودم به پنجره یک دفعه پنجره رو بست!!!

منم جا خوردم و سریع رفتم داخل حیاط…چادرمو در اوردم کیفمو پرت کردم گوشه ی حیاط…صورتمو شستم و بعد وارد خونه شدم مادر بزرگ مشغول کار بود رفتم پیشش و گفتم:

-سلام مادر جون…دلم برات تنگ شده بود…

-سلام عزیزم خوش اومدی…

یک دفعه چشمش خورد به چشمام و با تعجب گفت:

-چقد غم از چشمات میباره مادر؟؟؟؟

-نه مامان جون خستگیه…

-پس برو استراحت مادر…

یه لبخند تلخ جواب مادر بزرگ شد…

- خسته ام مامان جون خسته ام!

نفس عمیق با لرزه کشیدم و رفتم داخل اتاق…لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم…

چشمامو گذاشتم روی هم…پلک هام داشت سنگین می شد که صدای آیفون بلند شد…یک دفعه با عجله و سریع از روتخت بلند شدم و رفتم سمت آیفون:

-بله؟؟؟؟؟؟؟؟

-سلام دخترم مادر بزرگت هست….

بغضمو قورت دادم و گفتم:

-بله بله…چند لحظه…

به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق…

موهامو پخش کردم روی متکا…پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن…من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم…چه جوری میتونم خودمو ببخشم…!

باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه…یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته…

خدایا خودت کمکم کن…!

ادامہ_دارد… 

 نظر دهید »

طعم سیب

02 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

قسمت_اول 
کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!!

دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم…خدارحمتش کنه…عجب مرد خوبی بود!!

تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم :

-کیه؟؟

یه صدای آشنا از پشت در گفت:

-نذری آوردم.

رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم.

دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم:

-سلام علی آقا…شمایین…

سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت:

-بله حال شما؟؟

گفتم:

-الحمدلله…نذری بابت؟؟

-سال پدربزرگم هست…

-آخی…خدارحمتشون کنه.روحشون شاد…

-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.

بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت:

- بفرمایین.

از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم:

-متشکرم.

-نوش جان.

سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت:

-کی بود مادر؟؟؟

شونه هامو انداختم بالاوگفتم:

-هیچی نذری آورده بودن.

عینکشو جابه جاکردو گفت:

-پسر مهناز خانم بود؟؟

سرموانداختم پایین گفتم:

-بله پسر مهناز خانم…

مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت:

-حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم…

رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب…

مادر بزرگ داد زد:

-زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود…خیلیییی پسر گلیه…

جوری وانمود کردم  که انگار چیزی نشنیدم گفتم:

-مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟

-آره مادرجون قشنگه؟؟؟

-آره خیلی قشنگه.

-اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته!

یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش…

-خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده.

باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم:

-مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت.

-آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته.

دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ…
مریم_ســرخہ‌ای

قسمت_2

تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود…منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم:

-مامان جون تلوزیون خراب شده!!!

مادربزرگ با خونسردی گفت:

-چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!!

دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم.

سریع از جام بلند شدم و گفتم:

-آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود…

مادر بزرگ برگشت سمتم گفت:

-کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته!

چشمامو تنگ کردم و گفتم:

-زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!!

مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت:

-باشه مادر برو!ولی…

-ولی چی مادر جون؟؟

-داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم.

چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم:

-نه مادر جون واقعا دیرم شده!!!

-از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم.

آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون.

از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم.

سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود.

پیاده رفتم تا رسیدم.

داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم.

با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!!

ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم.

از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!!

حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده!

تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم…

توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم.

موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت:

-به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی.

قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!!

اومدن طرفم و یکیشون گفت:

-منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت!

حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود!

انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم…

یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید…

دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.

پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن…

پوشیم پهش زمین شد…

غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم…
متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده!

اومد طرفم چشمامو بستم…

گوشیم رو از روی زمین برداشت…

زیر لب گفتم یا ضامن آهو…عکسام!

یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده…

اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور…

بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت…

گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم…

از ترس پاهام میلرزید.

بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد…

اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!!

انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود…

نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن…

صدای موتور توی گوشم پیچید…

اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود…

چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش…

کم کم برگشت و بهم نگاه کرد.

چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید…

به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم…

منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم…

صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم:

-ممنونم..

#قسمت_3
نفس عمیق کشید و چشماشو بست بعد با عصبانیت گفت:

-شما نباید این موقع ظهر می اومدید اینجا اونم تنها!!مگه نمی دونید این پارک پر از خلاف کار و معتاده اگر بلایی سرتون می اومد چی به فکر خودتون نیستین به فکر مادر بزرگتون باشین….

حرفشو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم:

-من اگر میدونستم اینجا پر از معتاده هیچ وقت نمی اومدم.من به فکر مادر بزرگ هستم شما نمی خواد به من امرو نهی کنید!!!

یک دفعه انگار یکی زد تو سرم و یادم افتاد که اون بود منو نجات داد و با لحن آروم گفتم:

-شرمنده…

یک دفعه متوجه شدم علی افتاد روی زمین…

بی اراده جیغ زدم گفتم چی شد؟؟؟

چشماشو روی هم فشار دادو گفت:

-هیچی نیست جای چاقو درد میکنه!

بی اراده فریاد زدم: 

-چاقو!!!!

-سطحیه…

-بیایید بریم بیمارستان!

-گفتم که سطحیه….
یواش یواش از روی زمین بلند شد و گفت:

-زهرا خانم خواهش میکنم بیایید بریم این جا محل مناسبی برای ایستادن نیست…

بیشتر که دقت کردم دستو صورتش خونی بود…

روکرد بهم گفت:

-درست نیست که اینطوری با چادر خاکی و لباس های خاکی برید خونه مادر بزرگ متوجه میشه و نگران میشه.جلوتر شیر آب هست اونجا لباس هاتون رو تمیز کنید بعد راهی خونه میشیم.

بدون حرف زدن سرمو به نشونه ی رضایت تکون دادم.

تا آب خوری حرفی بینمون ردو بدل نشد…

وقتی رسیدیم من قسمت های خاکی وخونی چادرمو تمیز کردم و علی هم دستو صورتشو شست ولی کاری برای لباس خونیش نمی شد کرد…

سرمو آوردم بالاو به صورتش نگاه کردم گوشه ی لبش خراش عمیقی برداشته بود پایین چشمش هم جای مشت بود اما خیلی سطحی…

همینطور که محو نگاه کردنش بودم یک دفعه سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد و منم بی هوا جا خوردم و بهش پشت کردم…

رفتم دور تر ازش ایستادم و منتظر موندم.بعد از چند دقیقه متوجه رد شدنش از کنارم شدم ازجام تکون نخوردم تا ببینم چی کار میکنه.هفت هشت قدمی برداشت و متوجه شد من پشت سرش نمیام برگشت اومد کنارم ایستاد و دستشو دراز کرد به سمت بیرون پارک و گفت:

-اگر نمیخوایید اتفاق تازه ای بیفته بفرمایین…

راه افتادیم به طرف خونه تارسیدن خونه ی مادربزرگ سر هر دوتامون پایین بود!

نزدیک های خونه رسیدیم روبه من سرشو انداخت پایین و گفت:

-مادر بزرگتون گفتن که من برای درست کردن تلوزیون تشریف بیارم خونشون.ولی با این سرو وضع که نمیشه.شما بفرمایین داخل من بعد از عوض کردن لباس هام خدمت میرسم.یاعلی.

بدون این که به من فرصت حرف زدن بده روشو برگردوندو رفت…

چند قدمی مونده بود به در برسه صداش کردم:

-ببخشید…

برگشت و گفت:

-امری دارید؟؟

-بابت امروز شرمنده ام.

-دشمنتون شرمنده.وظیفه بود.

بعد هم رفت داخل خونه و در رو هم بست…

منم رفتم خونه.

مادربزرگ روی صندلی نشسته بود.به برفک های تلوزیون زل زده بود.تا منو دید گفت:

-إ مادر اومدی!!!

-مادر جون پسر مهناز خانم رفتن؟؟

-نه مادر هنوز نیومده!!

-شاید کاری براش پیش اومده میاد.

یک دفعه صدای زنگ در اومد و گفتم:

-بفرمایین اومدن.

دروباز کردم و رفتم آشپز خونه داخل همون لیوان هایی که علی برای مادربزرگ خریده بود مشغول ریختن چای شدم.علی با یه سلام گرم وارد خونه شد مادر بزرگ.مادربزرگ کمی عینکشو جابه جاکردو زد توی سر خودش و گفت:

-چی شده مادر!!!میگم دیر کردی …چرا صورتت زخمه!!!

بیچاره علی تا میخواست یک کلمه حرف بزنه مادر بزرگ میپرید وسط حرفش…

از آشپز خونه اومدم بیرون و به علی سلام کردم بعد هم دستمو گذاشتم روی شونه ی مادر بزرگ و گفتم:

-مادر جون صبر کن تا توضیح بدن آقا علی!!

علی گفت:

-چیزی نیست مادر جون جایی بودم با چند تا آدم بی سروپا درگیر شدم.

مادربزرگ گفت:

-ای وای خدا مرگم بده.

-خدانکنه این چه حرفیه…

بعد هم به سختی تموم مادربزرگ رو پیچونیدم که دیگه سوال نپرسه!!!

مادربزرگ اصرا کرد که اول چای بخوریم بعد به کار تلوزیون برسیم و علی هم قبول کرد.

چند دقیقه ای بینمون سکوت بود مادربزرگ سکوت رو شکست و گفت:

-علی جان به زهرا جان گفتم که این لیوان هارو تو خریدی اونم گفت که خیلی دوستشون داره…

یهو چای پرید تو گلوم کلی سرفه کردم و سریع پاشدم رفتم داخل آشپز خونه…

 

قسمت_4

بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در!

از آشپز خونه رفتم بیرون مادربزرگ رو کرد به من گفت:

-إ!مادر چی شدی یهو رفتی؟صد دفعه بهت گفتم وقتی داری چیزی میخوری عجله نکن که این طوری نپره توی گلوت!!

هاج و واج داشتم به مادر بزرگ نگاه میکردم…انگار اصلا خبر نداشت که چی گفته!!! 

بدون جواب رفتم و لیوان هارو جمع کردم و بردم آشپز خونه.

بعد هم رفتم آشپز خونه تا استراحت کنم.روی تخت دراز کشیدم.

امروز واقعا روز عجیبی بود.علی چه جوری منو توی پارک دید!!

یعنی وقتی من از در اومدم بیرون منو دیده؟چجوری منو پیدا کرد!!!

علی بخاطر من با چند نفر درگیر شدو کلی آسیب دید واقعا نمیدونم چه ازش عذرخواهی کنم یا تشکر!!!

توهمین فکر بودم که خوابم برد…
حدود ساعت هفتونیم بود که با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم زور و اصرار که بلند شو امشب با من بیا مسجد.بالاخره بلند شدم و وضو گرفتم بعد هم آماده شدم. و راهی مسجد شدیم.

چند ساعتی گذشت بعد از نماز من یه گوشه قرآن میخوندم مادربزرگ هم یه گوشه پیش خانم های دیگه نشسته بود.یه خانم تقریبا جوونی پیش مادربزرگ نشسته بودو هی باهم پچ پچ میکردن و زیر چشمی منو نگاه میکردن!

بعد از نیم ساعتی راهی خونه شدیم.اون خانم هم با ما هم مسیر بود.به کوچه که رسیدیم انتظار خداحافظی داشتم ولی کوچه رو باهامون داخل.جلوی خونه ی علی که رسیدیم ایستاد روبه من و مادربزرگ کرد و گفت:

-خیلی خوشحال شدم از دیدنتون بعد به من دست داد و گفت:

-از آشنایی با شما هم خرسندم.

گفتم:

-ممنونم همچنین.

بعد رفت طرف در خونه ی علی و وارد خونه شد.همینطوری به در خونه زل زده بودم که یهو مادر بزرگ با پشت دست زد توکلم گفت:

-عاشق شدی؟؟؟

-عاشق چیه مادر جون!!ببینم؟؟؟این خانم مهناز خانم بود؟؟؟

-آره مادر خوشحال شدی؟؟؟اومده بود تورو ببینه.

-منو ببینه؟؟؟

-ببینم انگار تو از هیچی خبر نداری.

هاج و واج مادر بزرگو نگاه میکردم که یکی دیگه زد تو کلم.گفتم:

-مادرجون دستت درد نکنه چهارپنج تا بزن شاید خواب باشم بیدار شم.

-خواب نیستی مادر جون عاشقی.

-ماماااااان جوون عاشقی چیههه؟؟

-هیس!!ساکت شو ببینم وسط کوچه داد نزن الان مهناز خانم میگه چه عروس بی حیایی!!!!

-عروس؟؟؟!!!!!!

مارد بزرگ بدون این که به من توجه کنه رفت طرف در خونه و بعد هم دروباز کرد و رفت داخل خونه پشت سرش هم درو بست.

از شانس خوبم کلید همراهم داشتم وگرنه مادر بزرگ درو برام باز نمیکرد رفتم داخل خونه کلی توفکر بودم.بدون حرف رفتم اتاق و وسایل هامو جمع کردم  و خوابیدم.
صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه  از خونه زدم بیرون.جلوی در که رسیدم کیفم گیر کرد گوشه ی درو کتابام ریخت روی زمین نشستم روی زمین که جمعشون کنم یک دفعه چشمم خورد به علی…‌‌….
چشمم خورد به علی…

مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت…تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم…

سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد…

دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم…

تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد…و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم:

-ممنونم از کمکتون…

و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد…

رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه…

تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق …

ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون…

جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه…
قسمت ۵

 

اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید…از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم…

متوجه شدم داره پشتم میاد…سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه  به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم… و راهمو ادامه دادم…رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم…خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم…متوجه شدم علیه…گفت:

-هیس…زهرا خانم نترسید…

وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم:

-ببخشید میتونم بپرسم که چرا اتقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟

-ببخشید من قصدی نداشتم…نمیخواستم بترسونمتون…

-نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!!

-من…من قصدی نداشتم من اومده بودم…..

حرفشو قطع کردم و گفتم:

-خواهشا دیگه مزاحم من نشید…

-ولی…

ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکت تا و زدم زیر گریه دستام میلرزید…

وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق….

هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!!

توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم…

من از این صدا تنفر داشتم…

قلبم شروع کرد به تپش…

موتور نزدیک و نزدیک تر میشد…و قلب من تند و تند تر میزد…وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم…یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد…اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم.

انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم…
دم خونه که رسیدم متوجه شدم ماشین علی نیست…یکم نگران شدم گفتم خداکنه بلایی سرش نیومده  باشه!با ناراحتی وارد خونه شدم بدون این که رومو طرف مادر بزرگ کنم سلام کردم و گفتم که میخوام استراحت کنم مادربزرگ هم تعجب زده فقط نگاهم کرد رفتم داخل اتاق و درو بستم رو به روی آیینه نشستم خوب که به خودم نگاه کردم دیدم از شدت گریه چشم هام پف کرده!!!!

نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی تخت…از خستگی زیاد خوابم برد…
ساعت حدود 6 بود که از خواب پاشدم بدون این که به چیزی توجه کنم رفتم سمت پنجره.جای پارک ماشین علی هنوز خالی بود…یعنی کجاست…دلم شور میزنه!!اگر بلایی سرش بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخشم…توی خونه موندن روانیم می کرد…لباس هامو تنم کردم وچادرم هم انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون…

به محض این که در حیاط رو بستم ماشین علی اومد داخل کوچه…

خنده ی تلخی نشست روی لب هام!

دوویدم طرفش باید ازش عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم که چی شده بود و من چه فکری کردم باید بهش بگم که منظوری نداشتم و از عصبانیت و خستگی زیاد اون برخورد رو داشتم…منتظر موندم تا از ماشین پیاده شه وقتی پیاده شد رفتم طرفش سرم رو انداختم پایین و گفتم:

-سلام…

یه نگاه از سر ناراحتی بهم انداخت و گفت:

-سلام.

بعد هم روشو کرد اون طرف و رفت سمت در خونشون…

دستمو اوردم بالا و گفتم:

-…ببخشید…

-عذ خواهی لازم نیست خانم باقری.

من اشتباه کردم که اومد جلوی دانشگاه شما.مقصر بودم میدونم و عذرمیخوام و به گفته ی خودتون دیگه مزاحمتون نمیشم.

-نه….من….

-شرمنده باعث ناراحتیتون شدم…یاعلی!

علی رفت داخل خونه و درو پشت سرم بست…و قطره ی اشک من از روی گونه هام سر خورد…

اصلا فرصت حرف زدن بهم نداد…همونطور که من فرصت حرف زدن بهش ندادم…من نمیدونستم علی چرا اومده بود جلوی دانشگاه من و اون هم نمیدونست چرا من الان اینجام…!!!!

سه روز از اون ماجرا گذشت و من سه روز تموم چشمم به در خونه ی علی خیره بود…و اصلا ندیدمش…حال و روز خوشی ندارم!

مادربزرگ یه جوری که انگار از قضیه خبر داشته باشه لام تا کام اسم علی رو نمی اورد…حال و روز منم می دید و نمی تونست چیزی بگه…

ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود لباس هامو تنم کردم و برای کپی گرفتن جزوه هام رفتم بیرون…

بعد از حدود نیم ساعت توی راه برگشت یه چهره ی آشنا دیدم…باور نمی شد…علی بود!!!

غرورم نمیذاشت برم طرفش اما به طور اتفاقی هم مسیر شدیم و راهمون افتاد توی یه کوچه…اول کوچه که رسیدیم چشم تو چشم شدیم.علی با نگرانی به من و منم با نگرانی به اون نگاه کردم…بدون این که کلمه ای بینمون ردو بدل شه راهشو کج کردو رفت…

 نظر دهید »

گوشتی که هیچ وقت نپخت!!

02 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

​ 
زن و شوهری برای زیارت امام حسین (ع) ساکن کربلا می شوند. روزی مرد وارد قصابی می شود و مقداری گوشت می خرد و به حرم امام حسین (ع) می رود.

در کتاب داستان های شگفت اثر شهید آیت الله دستغیب است که در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:

“بعد از زیارت به خانه برگشته و گوشت را به همسرش می دهد و می گوید آبگوشتی درست کن. ظهر که می شود همسرش به مرد می گوید گوشت نپخته است و مرد می گوید اشکالی ندارد صبر کن تا شب بپزد.

شب که می روند سراغ گوشت می بینند گوشت اصلاً نپخته است و مرد، قصاب را سرزنش می کنند که گوشت بی کیفیت به آن ها داده است و می گذارند تا صبح بپزد.

صبح بیدار شدند دیدند گوشت هنوز نپخته است. مرد ظرف غذا را می برد قصابی و می گذارد روی میز و می گوید مرد حسابی ما زائر امام حسین (ع) هستیم. بی انصافی است به ما گوشت بی کیفیت بدهی.

از دیروز صبح که گوشت را خریدم تا امروز صبح گوشت اصلاً نپخته است. قصاب لبخندی زد و به او گفت وقتی گوشت را خریدی مستقیم رفتی داخل حرم امام حسین (ع)؟ زائر گفت چطور ؟ بله رفتم. قصاب گفت مگر نمی دانی گوشتی که وارد حرم امام حسین (ع) شود آتش به او کارساز نیست.اگر می دانستم قصد زیارت داری به تو می گفتم.

* یادآور می شوم که در روایات آمده است سوزاندن بدن زائر امام حسین (ع) بر آتش جهنم حرام است. “

این داستان یکی از داستان های شگفت انگیز شهید آیت الله دستغیب است.

 نظر دهید »

غدیرخم 

02 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

غدیرخم 

شرح واقعه غدیر خم به صورت کامل



اگر دوست دارید شرح واقعه غدیر خم را بدانید متن زیر را کامل بخوانید.در مورد واقعه غدیر و حدیث غدیر در کتاب‌های شیعه و بسیاری کتاب‌های اهل سنت نقل شده است. اولین منبع تاریخی که به این کتاب اشاره می‌کند یعقوبی مورخ شیعه در نیمه دوم قرن سوم هجری است و اولین آثار ادبی قابل تاریخ گذاری،

 

مجموعه اشعاری از نویسندگان شیعه در قرن دوم هجری است. از حدود قرن دوم هجری واقعه غدیر خم بعنوان دلیل نویسندگان شیعه برای اثبات برحقی علی بر جانشینی محمد آمده است.

پیامبر اکرم بنا بر امر الهی، در واقعه غدیر خم سال دهم هجرت تصمیم به زیارت خانه خدا و بجاآوردن حج نمودند؛ لذا مردم را از این امر مطلع کردند(29) و حتی برای آگاه‌ نمودن اهالی مناطق مختلف، قاصدانی را به آن شهرها گسیل داشتند.

 

فرستادگان حضرت نیز همانگونه که وجود مقدس رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) خود اعلام نموده بودند، این پیام را به مردم رساندند که این آخرین حج رسول خداست و این سفر دارای اهمیت فراوانی است. هر کس که توانایی و استطاعت آن را دارد، بر او لازم است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)

 

را در این سفر همراهی نماید. گرچه رسول‌ اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) با همراهی عده‌ای از اصحاب خویش پیش از این، اعمال عمره مفرده را انجام داده بودند، اما این نخستین بار و تنها مرتبه‌ای در طول حیات طیبه پیامبر اسلام بود که بنا بر امر الهی، حضرت تصمیم به بجای­آوردن و تعلیم مناسک حج گرفتند. پس از این اعلام،

 

جمعیت کثیری در مدینه جهت همراهی با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و بجای آوردن اعمال حج، مجتمع گشتند. مورخان و صاحب‌نظران از این سفر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با عنوان حجه‌الوداع، حجهالاسلام، حجه‌البلاغ، حجه الکمال و حجه التمام یاد می­نمایند.

 

رسول‌ اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) با پای پیاده و در حالی‌که غسل نموده بودند، در روز شنبه 24 یا 25 ذیقعده به همراه همراهان خود و اهل‌بیت گرامیشان و عامه مهاجرین و انصار و جمعیت کثیری که گرداگرد حضرت اجتماع کرده بودند، به قصد بجای آوردن مناسک حج از مدینه خارج گشتند.

 

شرح واقعه غدیر خم به صورت کامل

 

تعداد جمعیتی که به همراه حضرت از مدینه خارج شده بودند را بین 70000 تا 120000 (و حتی برخی بیشتر از 120000) نقل نموده‌اند؛ اما افراد بسیاری به غیر از این عده، نظیر اشخاصی که در مکه مقیم بودند و یا اشخاصی که از شهرهای دیگر خود به مکه آمده و در آنجا به حضرت ملحق شدند،

 

به همراه پیامبر و با اقتدای به ایشان مناسک حج را در این سفر بجای آورده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را همراهی نمودند. امام علی، پیش از تصمیم پیامبر برای بجای آوردن مناسک حج، از طرف ایشان برای تبلیغ اسلام و نشر معارف الهی به یمن فرستاده شده بودند؛

 

اما هنگامی که از تصمیم پیامبر برای سفر حج و لزوم همراهی سایر مسلمین با آن حضرت در این سفر، آگاه گشتند، به همراه عده‌ای از یمن به سمت مکه حرکت نمودند و در آنجا پیش از آغاز مناسک، به رسول‌ اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ملحق شدند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و همراهیان آن حضرت،

 

در میقات مسجد شجره مُحرم گشتند و بدین ترتیب اعمال حج را آغاز نمودند. گرچه اصول و کلیات مناسک حج قبلاً و به هنگام نزول آیات مربوطه، توسط رسول‌ اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) توضیح داده شده بود، اما در این سفر، پیامبر این اعمال را به طور عَملی برای مردم آموزش داده و جزئیات را برای آنان تبین نمودند و در مواقف گوناگون،

 

با ایراد خطابه، مردم را نسبت به سایر تکالیف الهی و وظایف شرعیشان آگاهی بخشیدند. سرانجام اعمال حج، پایان یافت و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به همراه جمعیت کثیری که ایشان را همراهی می‌نمودند، شهر مکه را ترک نمودند و رهسپار مدینه شدند که در بین راه به محل غدیر خم رسیدند.

 

غدیر در لغت به معنای آبریز و مسیل، و غدیر خم در جغرافیا، نام محلی است که به خاطر وجود برکه‌ای در این محل، که در آن آب باران جمع می­‌شده است، به این نام (غدیر خم) شهرت یافته است. غدیر در 3 – 4 کیلومتری جُحفه واقع شده و جحفه در 64 کیلومتری مکه قرار دارد که یکی از میقاتهای پنجگانه می‌باشد.

 

در جحفه راه اهالی مصر، مدینه، عراق و شام از یکدیگر جدا می‌شود. غدیر خم به علت وجود مقداری آب و چندین درخت کهنسال، محل توقف و استراحت کاروانیان واقع می‌شد اما دارای گرمایی طاقت ‌فرسا و شدید بود. هنگامی که رسول‌ اکرم در روز 5‌شنبه 18 ذی‌الحجه به وادی غدیر خم رسیدند و پیش از جدایی اهالی شام،

 

شرح واقعه غدیر خم به صورت کامل

 

مصر و عراق از میان جمعیت، جبرئیل امین از جانب خداوند بر ایشان نازل گردید و آیه: « یا أیها الرّسول بلّغ ما أنزل الیک من ربّک فان لم تفعل فما بلّغت رسالته و الله یعصمک من النّاس » را نازل نمود و از جانب حق تعالی، رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را امر نمود تا حکم آنچه را که در قبل بر پیامبر درباره امام علی نازل گشته بود،

 

به مردم ابلاغ نمایند. در این هنگام، پیشتازان کاروان و افرادی که جلوتر حرکت می‌نمودند، حوالی جحفه رسیده بودند. رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) پس از نزول آیه، دستور توقف کاروانیان را صادر نمودند و امر فرمودند تا آنانی که پیشاپیش حرکت می‌نمودند، به محل غدیر بازگردند و افرادی که در پس قافله، عقب مانده بودند،

 

سریعتر به کاروان در این وادی، ملحق شوند.( همچنین به چند تن از صحابه دستور دادند تا فضای زیر چند درخت کهنسال را که در آن محل قرار داشتند، آماده نمایند؛ خارها را از زمین برکنند و سنگهای ناهموار موجود در زیر آن درختان را جمع‌آوری نمایند. در این هنگام، زمان به جای آوردن نماز ظهر فرارسید

 

و رسول‌ اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فریضه ظهر را در گرمای شدید، به همراه جمعیت کثیر حاضر، ادا نمودند. شدت گرما در وادی غدیر به حدی بود که اشخاص، گوشه‌ای از ردا و لباس خویش را برای در امان بودن از شدت تابش آفتاب، بر سر می‌افکندند و مقداری از آنرا برای کاستن از شدت گرمای شنها و سنگها،

 

در زیر پای خویش می‌گستردند. برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز پارچه‌ای بر روی شاخسار آن درختان کهن افکندند تا مانعی در برابر حرارت موجود و تابش خورشید، ایجاد نمایند. هنگامی که حضرت از نماز فارغ گشت، از جهاز شتران، در همان

 

محلی که به فرمان رسول خدا توسط صحابه آماده شده بود،منبری ساختند و وجود مقدس پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر فراز آن در آمدند و شروع به ایراد خطبه، با صدایی بلند و رسا نمودند؛ در حالی‌که جمعیت فراوان همراه پیامبر، بر گرداگرد

 

حضرت جمع گشته بودند و به سخنان نبی‌اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) گوش فرا می‌دادند و برخی از افراد نیز برای آنکه همگان از کلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مطلع گردند، سخنان آن حضرت را با صدایی بلند برای افرادی که دورتر قرار داشتند، تکرار می‌نمودند.

 نظر دهید »

ثبت نام خادم افتخاری شهدادرفضای مجازی ...

02 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

​📣📣اطلاعیه مهم📣 📣

#ثبت نام خادم افتخارے شہدادر فضاے مجازے

              🌸#ویژه_خواهران🌸

اگر دوست دارین به جمع #خادمین شہدا ملحق شوید با ما همراه باشید

خادمے شہدا فقط یک مدال  روے سینه نیست یک هدف و راه است 

جهت هماهنگے به ادمین ڪانال و گروه ختم مراجعه فرمایید
🧕خادم کانال

🆔️ @Gomnam_komeil

جذب__خادم__الشهدا__مجازی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 57
  • 58
  • 59
  • ...
  • 60
  • ...
  • 61
  • 62
  • 63
  • ...
  • 64
  • ...
  • 65
  • 66
  • 67
  • ...
  • 263
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

atrehentezar

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • شرح دعا
  • شرح دعا
  • شرح دعا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس