راننده ای که ازروحانیت نفرت داشت!!
راننده اي كه از روحانيت نفرت داشتخاطره اي از شهيد مطهري:، شهيد مطهري معتقد است كه نهي از منكر نبايد طوري باشد كه مخاطب را با دين و اسلام دشمن سازد و در اين مورد جرياني كه براي شخص خود اتفاق افتاده را بازگو مي كند:در ایامى كه در قم بودیم، تازه این شركتهاى مسافربرى راه افتاده بود. آمدیم به قصد مشهد سوار شدیم. بعد از مدتى من احساس كردم راننده ی اتوبوس نسبت به شخص من كه معمّم هستم، یك حالت بغض و نفرتى دارد. نه من او را مى شناختم و نه او مرا مى شناخت. ما یك سابقه ی شخصى نداشتیم. در ورامین كه توقف كرد، وقتى خواستم از او بپرسم كه چقدر توقف مى كنید، با یك خشونتى مرا رد كرد كه دیگر تا مشهد جرأت نكنم یك كلمه با او حرف بزنم. پیش خودم توجیهى كردم، گفتم لابد این لااقل مسلمان نیست، مادّى است، یهودى است. پیش خودم قطع كردم كه چنین چیزى است. یادم هست آن طرف سمنان كه رسیدیم، بعدازظهر بود، من وقتى رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم كه دارد پاهایش را مى شوید. مراقب او بودم، دیدم بعد كه پاهایش را شست وضو گرفت و بعد نماز خواند. حیرت كردم: این كه مسلمان و نمازخوان است! ولى رابطه اش با من همان بود كه بود. شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوى تربتى بودند. آنها هم مى خواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تربت) . او برعكس، هرچه كه نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانى مى كرد، آنها را دوست داشت. شب كه معمولاً مسافرین مى خوابند، از یكى از آنها خواهش كرد كه بیاید كنارش با هم صحبت كنند تا خوابش نبرد. او هم رفت.هنگامى كه همه خواب بودند، یك وقت من گوش كردم دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را براى آن دانشجو مى گوید. من هم به دقت گوش مى كردم كه بشنوم.اولاً از مردم مشهد گفت كه از آنهایشان كه با آخوندها ارتباط دارند بدم مى آید؛ فقط از آنها كه اعیان هستند، در «ارك» هستند خوشم مى آید. گفت: خلاصه این را بدان كه در میان همه ی فامیل من، تنها كسى كه راننده است منم. باقى دیگر دكتر هستند، مهندس هستند، تاجر هستند، افسر هستند. بدبختِ فامیل منم. گفت: علتش چیست؟ گفت: من سرگذشتى دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینى بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد. پیشنماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچه ات را به مدرسه فرستاده اى؟! گفت: بله. گفت: اى واى! مگر نمى دانى كه اگر بچه ات به مدرسه برود لامذهب مى شود؟ پدر من هم از بس آدم عوامى بود، این حرف را باور كرد. من هم كه بچه بودم. پدرم دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. مرا دنبال كارهاى دیگر فرستاد. یك روز بعد از اینكه زن و بچه پیدا كردم فهمیدم كه اصلاً من سواد ندارم.معمّا براى من حل شد كه این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولى خودش را بدبختِ صنفِ من مى داند، مى گوید: این عمامه به سرها هستند كه ما را بدبخت كردند.این یك جور نهى از منكر است، یعنى رماندن، بدبخت كردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت. بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد كه فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را مى خواند، روزه اش را مى گیرد، به زیارت امام رضا مى رود.