atrehentezar

  • خانه 
  • آمرزش بعدازقربانی 
  • تماس  
  • ورود 

حدیث

04 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

​ ولایت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، جواز عبور از پل صراط
رسول_خدا صلّی‌الله‌عليه‌وآله فرمودند:

 «وقتی در روز قيامت، اولين و آخرينِ خلق جمع می‌شوند و پل صراط بر روی جهنّم نصب می‌گردد، كسی از آن به سلامت عبور نمی‌كند مگر اينكه جواز ولايت علی بن ابی‌طالب (علیهماالسلام) را داشته باشد؛ و این همان معنای سخن خدای تعالی است که می‌فرماید: وَقِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ (آنان را نگه دارید که باید مورد سوال واقع شوند؛ سوره صافات، آیه ۲۴)؛ یعنی از ولایت علی بن ابیطالب از آنان سوال می‌شود (و اگر نداشته باشند به دوزخ سقوط خواهند کرد).»
📚 کتب عامه:

فرائد السمطين (جوينی)، ج۱، ص۲۸۹

ينابيع المودة (قندوزی)، ج۱، ص۳۳۸
📚 کتب شیعه:

الأمالی (شیخ طوسی)، ص۲۹۰

بحار الانوار (علامه مجلسی)، ج۳۹، ص۲۰۲

 نظر دهید »

رنگ به رنگ نشیم 

04 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

 دوری از رنگ به رنگـ شدن 
درآخرالزمان چگونه از فتنه های رنگارنگی که قدرت کشش زیادی دارند، خلاص شویم⁉️
🔸 امام علی می‌فرمایند: «و بدانید که خداوند بندگان متلوّن و همه رنگ خود را دشمن می‌دارد. پس، از حق و ولایتِ اهل حق دور نشوید؛ چون هر کس، دیگری را جای ما برگزیند، نابود است و هر که پیرو آثار ما شود، به ما بپیوندد. و هر که از غیر راه ما رود، غرق شود. همانا برای دوستان ما فوج‌ هایی از رحمت خداست و برای دشمنان ما فوج ‌هایی از عذاب خدا؛ راه ما، میانه است و رشد و صلاح در برنامه ماست؛ بهشتیان به خانه‌ های شیعیان ما چنان نگاه می‌کنند که ستاره درخشان را در آسمان می‌بینند.»
📚 بحارالانوار، ج ۶۵، ص ۶۱ و ۶۲

 نظر دهید »

طعم سیب۸

04 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

قسمت_8
بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آسمون بلند کرد و درحالی که کم کم اخر دعاش بود دستاشو آورد پایین تر و روی صورتش کشید بعد هم دولا شدو تسبیحشو برداشت برد جلوی چشمش شروع کرد دونه دونه ذکر گفتن منم دستامو گذاشتم روی دو زانوهام و دعای فرج رو خوندم بعد هم تسبیحی که مادرم برام از کربلا خریده بود رو برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم…

چند دقیقه ای بینمون سکوت بودو دعا…

بعد مادر بزرگ چشماشو محکم بازو بسته کرد جوری که انگار میخواست اشک از چشمش نیاد و روی گونش نریزه!

روبه من کرد دستشو آورد سمتم وگفت:

-قبول باشه دخترم…

منم یه لبخند تحویلش دارم سرمو به سمتش کج کردم و گفتم:

-قبول حق مادر جون…

دستامونو از هم جداکردیم و من بلند شدم سجادمو کنار کشیدم و تاش کردم و بعد هم مقنعه ی سفیدمو از سرم در آوردم و کنار سجاده گذاشتم و مشغول تا کردن چادرم شدم.

مادربزرگ هم هنوز نشسته بود و توی فکر بود.یه نگاه بهش کردم.تای چادرو بهم ریختم و نشستم کنارش.سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم:

-نبینم ناراحت باشی مادرجون.

مادربزرگ سرشو برگردوند و یه نگاهی بهم کردو بعد دستموگرفت و گفت:

-دیگه اذیت نمیشی؟

ابروهامو گره زدم به هم با تعجب گفتم:

-اذیت ؟؟؟اذیت از چی؟

مادر بزرگ یه نفس عمیق کشید روبه قبله کردو گفت:

-از حرف های من.

رفتم نشستم روبه روش ابروهامو بالا انداختم و گفتم:

-کدوم حرف؟

مادربزرگ چشماشو روی هم فشرد و گفت:

-حرف علی آقا.

نگام توی نگاهشرده خورد از روی بغض جهش لب هام به سمت پایین رفت.گلوم یه لحظه از سنگینی یه بغض درد گرفت.

بدون هیچ حرکتی به صدای آروم و ناراحت گفتم:

-منظورتون چیه…

مادربزرگ اشکی که اومده بود روی گونه هاشو پاک کردو گفت:

-اون روز که اومده بود دم دانشگاهت…

ابروهامو فشردم تو هم.چشمامو ریز کردم و گفتم:

-خب؟؟شماازکجامیدونی؟

مادر بزرگ یه نگاهی به من کردو گفت:

-من گفته بودم بیاد.

چشمام گرد شد نزدیک تر شدم و گفتم:

-شما گفته بودین؟برای چی؟؟

مادر بزرگ رفت عقب و همینطور که جانمازشو جمع میکرد گفت:

-مهناز خانوم میخواست باهات حرف بزنه…

چشمامو بستم…

یه نفس عمیق کشیدم به موهام چنگ زدم…یه حس خیلی غیر عادی داشتم…

گفتم:

-آخه چرا جلوی دانشگاه…؟؟من که داشتم میومدم…خونه!

مادربزرگ دستشو کشید روی صورتشو گفت:

-اخه داشتن میرفتن…

-کجا؟؟؟؟

-شهرستان!

چشمامو ریز کردم و گفتم:

-ولی علی آقا که تهران بود…

-مادرشو اون روز برد…بعد از ساعت دانشگاه تو…امروزم قراره که خودش بره…

-چی؟؟؟خودش بره؟؟؟کی؟؟اگه بره کی برمیگردن؟؟؟

مادربزرگ با مکث جواب داد:

-فکر نکنم که دیگه برگردن…

چشمام گرد کردم و با تعجب گفتم:

-یعنی چی!!!!!!!!

مادر بزرگ بلند شد جانمازشو برداشت همینطور که میرفت طرف اتاق…با ناراحتی گفت:

-یعنی برای همیشه رفتن…

بدنم به سرعت توان خودشو از دست داد تکیه دادم به دیوار و اشکام جاری شد…

واقعا من چی کار کردم!!!

مادربزرگ اومد طرفم و گفت:

-غصه نخور…

پیشونیم رو بوس کرد و گفت:

-پاشو برو استراحت کن…دیگه هیچ چیز فکر نکن…
انقدر شوکه شده بودم که توانایی بلند شدن نداشتم…

پلک نمیزدم و فقط به دیوار خیره شده بودم…

لب هام از شدت ناراحتی خشک شده بود.چشمام پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هام.یه قطره اشک ریخت روی دستم یه دفعه به خودم اومدم دستمو پاک کردم بغضمو قورت دادم.یه نفس عمیق کشیدم.و یواش و بی حوصله از روی زمین بلند شدم.انقدر فکرم درگیر بود که متوجه کارام نبودم.

رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم بعد از چند ثانیه دوباره بستم.اومدم داخل پذیرایی جانمازمو جمع کردم گذاشتم توی اتاقم و دوباره رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم و دستو صورتمو شستم.رفتم کنار پنجره.هوا دیگه رو به روشنی بود…

از پشت پنجره نگاهم افتاد به ماشین علی…ماشینش هنوز جلوی در بود و این نشون میداد که هنوز نرفته…چشممو دوختم به پنجره ی اتاقش.شاید اونم الان بیدار باشه.کاش میشد زمان برگرده.

چشمم خورد به در خونه روز اولی که علی برای سال پدربزرگش برامون آش نذری آورد…مزه ی اون آش هنوز زیر زبونمه.حالا من باید برای دلم آش پشت پا بپزم…علی با رفتنش از تهران…تموم منو نابود میکنه.انقدر درگیر فکرم بودم که متوجه ایستادن مادربزرگ کنارم نشدم.بهم نزدیک تر شد دستشو گذاشت روی شونه هام سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم.مادربزرگ به نشونه ی هم دردی شونه هامو فشار داد.بینمون فقط سکوت بودو سکوت…

بعد از چند ثانیه مادر بزرگ سکوت غمگینو شکست با صدای آروم و خسته گفت:

-بسه عزیزم هرچی بود گذشت…

 نظر دهید »

طعم سیب ۷

04 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي


قسمت_7
دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو و من اصلا حواسم نبود مدت زیاد رفتن اونا توی فکرم…دوسه ساعتی گذشت که به خودم اومدم و بلند شدم پتومو از روم زدم کنار موهامو بستم و رفتم داخل پذیرایی…

مادربزرگ که فکر میکرد من خوابم رو بهم کردو گفت:

-خوبی مادر؟؟چقد تازگیا میخوابی؟؟؟

-مرسی مامان جون این روزا یکمی درگیر کارم خستم…

روشو کرد اون طرف و گفت:

-خسته نباشی…حالا برو شام حاظر کن!

خندم گرفته بود با خنده رفتم توی آشپز خونه و زیر گازو روشن کردم از توی یخچال برنج و مرغ رو آوردم و مشغول گرم کردن غذا شدم.مادربزرگ این چند روزه زیاد مثل قبل باهام حرف نزده.البته من هم زیاد پیشش نبودم.

قاشق رو برداشتم و مشغول هم زدن غذا شدم…

بشقاب هارو آدماده کردم…

پارچ دوغ رو از یخچال بیرون آوردم سفره رو پهن کردم و هرکدوم رو یه گوشه چیدم.غذا هم که گرم شده بود.کشیدم توی بشقاب هاو گذاشتم سرسفره رو کردم به مادربزرگ و گفتم:

-بفرمایین مامان جون.

-دست دختر گلم درد نکنه!

نشستیم سرسفره و با بسم الله مشغول خوردن غذا شدیم.

مادربزرگ گفت:

-قربون دختر گلم بشم.اگه تو از اینجا بری من تنها بمونم چیکار کنم؟

-برم؟؟؟چرا باید برم مادرجون؟؟

-نمیدونم!

-چیزی شده؟

-چند وقته پیشمی؟

-یه ماهی میشه…

-امروز داشتم با مامانت حرف میزدم.

قاشقو گذاشتم روی زمین و گفتم:

-خب؟؟؟؟

-دارن میان تهران.

روبه مادر بزرگ چشمامو بزرگ کردم با کلی ذوق گفتم:

-راست میگی؟؟؟واااای چقد دلم براشون تنگ شده بود!!!

واقعا خبر خوشحال کننده ای بود هیچ چیز جز خبر برگشتن مامان و بابا توی اون شرایط نمیتونست حالمو خوب کنه…

روکردم به مادربزرگ و گفتم:

-پس چرا چیزی به من نگفتن؟؟؟!!!

-میخواستن سوری پایزت کنن…

بلند خندیدم و گفتم:

-مادرجون سوری پایز نه سوپرایز.

-حالا همون سویپاز که تومیگی.

-مامان جون خب تو که سوپرایزشونو خراب کردی😄….

-من ازین قرتی بازیا خوشم نمیاد سورپایز سویپاز زمان ما نبود که!!!

خندیدم و مشغول خوردن ادامه ی غذا شدم بعد از شام هم سفره رو جمع کردم و با مادر بزرگ ظرف هارو شستیم کلی خیسش کردم و خندیدیم…

انگار یادم رفته بود که چه غم بزرگی داشت عذابم میداد….

ساعت حدودای دوازده بود جای مادربزرگ رو پهن کردم و نشستم بغلش…

عین دوران بچگی گفتم برام یه قصه بگو!

مادربزرگ هم مشتاق تر از همیشه قلاب بافتنی شو برداشت عینکشو جابه جا کرد و گفت:

-یکی بود یکی نبود…

موهامو باز کردم و سرمو گذاشتم روی پاهاش…
سرمو گذاشتم روی پاهاش و مادر بزرگ شروع کرد:

-یکی بودیکی نبود…

یاد بچگی هام افتادم که عاشق قصه های مادربزرگ بودم…

مادربزرگ ادامه داد:

-یه پسری بود عاشق یه دختری شده بود!

خندیدم و گفتم:

-مادر جون یهو رفتی سر اصل مطلب.

-هیس وسط قصه مزاحم من نشو.

ادامه داد:

-این پسر به هر دری زد از دختر خواستگاری کنه نتونست.

-خب با مادر پدرش میرفت خواستگاری!

قلاب بافتنیشو گرفت بالاو گفت:

-یه بار دیگه حرف بزنی باهمین میکوبم توسرت!

خندم گرفته بود مادربزرگ هم بدون توجه به من ادامه داد:

-خلاصه به هزار بدبختی و سختی این اقا پسر از دختر خانم بله رو گرفت

دوسه ماهی از عروسیشون نگذشته بود که پسرتصمیم میگیره بره سوریه!!

دختر خیلی گریه میکنه و مخالفت میکنه.پسر هم از دیدن اشکای دختر گریش بیشتر میشه…به هزار حرف و التماس اخر دختره راضی میشه و پسره هم راهی…

روز رفتنش دختره لباساشو مرتب میکنه سربندشو میبنده و میزنه روی شونه پسره و میگه دیر فهمیدم که همسر مدافع حرم بودن چه سعادت بزرگیه ان شاءالله از تو برای من فقط یه سربند برگرده…

بعد از یکی دوهفته خبر شهادت پسر رو میارن برای خانوادش اما از اون بدن فقط یه سربند بدون سر برمیگرده…

.

.

بی اختیار زدم زیر گریه…

واقعا خوش به سعادت همچین ادمایی….

خوش به سعادت شهدا و همسر شهدا…

اون شب کلی گریه کردم.

سرمو که گذاشتم روی بالشت از شدت خستگی خوابم برد…

صبح برای نماز که بلند شدم دیدم مادر بزرگ زود تر از من سر سجاده نشسته و جانماز منم پهن کرده وضو گرفتم و رفتم پیشش پیشونیشو بوسیدم و سلام کردم اونم صورتمو بوسید
مشغول نماز خوندن شدیم…

 نظر دهید »

حدیث

03 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

​💢 رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
♦️إنَّ مِمَّنْ يَنْتَحِلُ مَوَدَّتَنَا أَهْلَ الْبَيْتِ- مَنْ هُوَ أَشَدُّ فِتْنَةً عَلَى شِيعَتِنَا مِنَ الدَّجَّالِ- فَقُلْتُ بِمَا ذَا قَالَ بِمُوَالاةِ أَعْدَائِنَا وَ مُعَادَاةِ أَوْلِيَائِنَا إِنَّهُ إِذَا كَانَ كَذَلِكَ اخْتَلَطَ الْحَقُّ بِالْبَاطِلِ وَ اشْتَبَهَ الْأَمْرُ فَلَمْ يُعْرَفْ مُؤْمِنٌ مِنْ مُنَافِق‏
♦️همانا از کسانی که مدعی مودت ما اهل بیت هستند، کسی هست که در فتنه‌گری، برای شیعیان ما از دجال شدیدتر است. (راوی) گفتم: برای چه؟ (امام) گفت: به خاطر دوستی با دشمنان ما و دشمنی با دوستانمان. چون چنین شد، حق با باطل آمیخته می‌شود و مؤمن از منافق بازشناخته نمی‌شود.
📚وسائل‌الشیعة ج 16 ، ص 179 ، ح 212

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 55
  • 56
  • 57
  • ...
  • 58
  • ...
  • 59
  • 60
  • 61
  • ...
  • 62
  • ...
  • 63
  • 64
  • 65
  • ...
  • 263
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

atrehentezar

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • شرح دعا
  • شرح دعا
  • شرح دعا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس