atrehentezar

  • خانه 
  • آمرزش بعدازقربانی 
  • تماس  
  • ورود 

طعم سیب ۱۲

08 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

​قسمت_12

دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود…نگاهم به لیوان ها گره خورد…انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد…در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم…

خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم…نیلوفر پیام داده بود:

-عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت…

هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد

روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد…
ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ زدن…من که خیلی خوابم میومد دلم میخواست قرار رو کنسل کنم و بگیرم بخوابم.آلارمو قطع کردم و دوباره خوابیدم…بعد از یک دقیقه دوباره صدای آلارم در اومد و من دوباره قطع کردم…

یه کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم سرم یکم درد گرفته بود…

رفتم آشپزخونه…دستو صورتمو بشورم مادربزرگ بیدار بود و داشت سبزی پاک میکرد…

من_سلام مامان جونم خوب خوابیدی؟؟؟

-سلام دخترم تو خوب خوابیدی!همه موهات بهم ریخته…😄

یه نگاهی به آینه انداختم مادربزرگ راست میگفت همه موهام بهم ریخته بود از قیافه خودم خندم گرفت دستو صورتمو شستم و بعد هم رفتم اتاق تا موهامو شونه کنم شونرو برداشتم و نشستم روی تخت بعد از شونه کردن موهام با کلی درد سر…اتاقو مرتب کردم و شروع کردم به آماده شدن…لباس هامو تنم کردم چادرم هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم رفتم پیش مادربزرگ…به ساعت نگاه کردم یک ربع به پنج بود…

من_مادرجون کمک نمیخوای؟؟؟

مادربزرگ_نه عزیزم.کجا به سلامتی؟

-با دوستام داریم میریم بیرون.

-مواظب خودت باش.

-چشم مامان جونی خودم.

گوشیم زنگ خورد نیلوفر بود.

من_جونم؟؟

نیلوفر_سلام گلم اماده ای؟بیا جلو در.

-سلام عزیزم اومدم.

-خداحافظ.

روکردم به مادر بزرگ صورتشو بوسیدم و خداحافظی کردم.

بعد هم رفتم بیرون.

نیلوفر  نگار و هانیه جلوی در بودن رفتم طرفشون با کلی ذوق و خوشحالی گفتم:

-سلااااااام.

بعد هم دستو روبوسی…

من_وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود…

هانیه رو به من گفت:

-دل ما بیشتر.والا افتخار نمیدی که با ما بیای بیرون.

-منم به شوخی گفتم:

-حالا که افتخار دادم!

وهمگی زدیم زیر خنده…

روکردم به بچه ها گفتم:

-حالا کجا میخواییم بریم؟؟

بچه ها رو به من به لبخند موزیانه زدن و گفتن:

-حاااالاااااا….

چشمامو ریز کردم مشکوکماااا…

بعدهمگی خندیدن …..

 نظر دهید »

حدیث

08 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

يك قطره اشك

قالَ الحسينُ عليه السّلام :

مَنْ دَمِعَتْ عَيناهُ فينا قَطْرَةً بَوَّاءهُ اللّهُ عَزَّوَجَلّ الجَنَّةَ.

حسين بن على عليه السّلام فرمود:

چشمان هر كس كه در مصيبتهاى ما قطره اى اشك بريزد، خداوند او را در بهشت جاى مى دهد.

«احقاق الحق ، ج 5، ص 523»

 نظر دهید »

طعم سیب

07 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

قسمت_11

برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم…

اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش…

راه افتادم خیلی عصبی بودم…

بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم…

از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا…اقا علی…برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم…

منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو…اما از همون بچگی دوسش داشتم…

علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم…اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم…

و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من…

اونم یاد بچگیامون افتاد…

و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد…

از خیابون رد شدم…

ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه…

از همون خیابون انداختم رفتم پایین…

تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود…

نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!!

باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم…

رسیدم خونه درو باز کردم و رفتم داخل.مادربزرگ توی حیاط مشغول رسیدن به گل هاش بود.

چشمش خورد به من.بلند شد و کمرشو صاف کرد.خمیازه ای کشید و گفت:

-سلام مادر بیا اینجا!!!!بیا….بیا بقیه ی این گل هارو تمیز کن که من دیگه دارم از پا در میام.

بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت داخل خونه منم یه نگاه به گل ها انداختم و با تعجب به جواب مادر بزرگ گفتم:

-سلام!!!!

رفتم داخل و دیدم مادر بزرگ نرسیده ولو شده زمین طفلی خیلی خسته بود…لباس هامو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم حیاط…

گلدون هارو یه جا جمع کردم و شروع کردم به تمیز کردن و آب دادنشون. روحیم با دیدن گل ها بهتر شد. ولی فکرم همواره درگیر بود.ح

گل هارو دور حوض گذاشتمو نشستم کنارشون…

از این فضا آرامش میگرفتم.

تن و بدنم خسته بود دلم یه استراحت میخواست.

ولی فقط خواب و غصه ممکنه منو از پا در بیاره…
نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم…

با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم…

ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم…

ولی نه…

منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم.

اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن.

سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد…

ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟

یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم…

شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در…

نذری…

قلبم داشت آتیش میگرفت…دلم نمیخواست درو باز کنم…

دوباره صدای تق تق دراومد…

با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد

این دفعه دیگه درو باز کردم…

یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود…

تا منو دید گفت:

-سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم.

همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم.

با تعجب گفت:

چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟

یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم …إ… ببخشید متشکرم بابت نذری.

نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم.

تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش.

تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.

گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم:

-الو…

-سلام عزیزم

-سلام نیلو خوبی؟

-مرسی خواهری.توخوبی؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم.

-زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی.

-اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟

-میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟

-اره خواهر.

-پس میبینمت.خدافظ

تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه…
یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود….

 نظر دهید »

امام باقردربیان مقام معظم رهبری

07 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

​صلوات حضرت امام باقر (ع)

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ بْنِ عَلِی باقِرِ الْعِلْمِ وَاِمامِ الْهُدی وَقآئِدِ اَهْلِ التَّقْوی وَالْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبادِکَ اَللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبادِکَ وَمَناراً لِبِلادِکَ وَمُسْتَوْدَعاً لِحِکْمَتِکَ وَمُتَرْجِماً لِوَحْیِکَ وَاَمَرْتَ بِطاعَتِهِ وَحَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِیَتِهِ فَصَلِّ عَلَیْهِ یا رَبِّ اَفْضَلَ ما صَلَّیْتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ ذُرِّیَةِ اَنْبِیآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ وَرُسُلِکَ وَاُمَنآئِکَ یا رَبَّ الْعالَمینَ

خدایا درود فرست بر محمد بن علی شکافنده علم و پیشوای هدایت و رهبر مردم با تقوی و برگزیدگان از میان بندگانت خدایا چنانچه او را قرار دادی نشانه و دلیلی برای بندگان تو مشعل هدایتی برای بلاد و شهرهایت و ودیعه نگهداری برای حکمتت و ترجمان و مفسری برای وحیت و دستور دادی (ما را) به فرمانبرداریش و برحذر داشتی از نافرمانیش پس درود فرست بر او پروردگارا بهترین درودی را که بفرستی بر یکی از فرزندان پیامبران و برگزیدگان و رسولان و امین‌هایت ای پروردگار جهانیان.



امام باقر علیه السلام بالاترین شخصیت تاریخ

امام خمینی(ره): ما مفتخریم که «باقر العلوم» بالاترین شخصیت تاریخ است و کسی جز خدای تعالی و رسول  صلی اللَّه علیه و آله و ائمه معصومین علیهم السلام مقام او را درک نکرده و نتوانند درک کرد، از ماست.[1]












الگوی کامل تلاش و مبارزه

 مقام معظم رهبری: شایسته است که به مناسبت امروز و برای درس گرفتن، اشاره ی کوتاهی به زندگی امام  باقر علیه السّلام بشود. این بزرگوار که حدود هیجده سال دوران امامتشان طول کشید،  الگوی کامل تلاش و مبارزه و مجاهدت خستگی ناپذیر و پُر از مشکلات برای اشاعه ی دین و کلمه ی حق و راه انداختن جریان فکری درست در دنیای آن روز بودند. هدفی که امروز ملت ایران برای آن تلاش می کند - یعنی زنده کردن سخن حق در دنیای مادّی و منحط و گمراه کننده و غرق در فساد - کاری است که امام  باقر علیه السّلام یک تنه به کمک  معدودی از اصحاب خود، در دنیای بزرگ آن روز اسلام انجام می داد.[2]

سه تکلیف بسیار مهم و دشوار مؤمنین  


مقام معظم رهبری:حضرت باقر سلام الله علیه فرمود: «ثلاث مِن اشدّ ما عمل العباد»؛ سه چیز هست که جزو تکالیف بسیار مهم و دشوار مؤمنین است؛ کارهای سخت.

یکی، «انصاف المؤمن من نفسه»؛ اینکه انسان در قبال دیگران انصاف به خرج بدهد. یعنی آنجایی که امر دائر می شود بین اینکه حق را به خاطر خود زیر پا بگذارد یا خود را به خاطر حق زیر پا بگذارد، این دومی را انجام بدهد. آنجایی که حق به طرفِ مقابل هست و شما حق ندارید، منصفانه حق را به او بدهید. خودتان را اگر چنانچه موجب کوچک شدن و زیر پا گذاشتن است، زیر پا بگذارید. این کار سختی است؛ اما کار مهمی است. امام  باقر می گوید این، جزو مهم ترین کارهاست؛ البته سخت است. و هیچ کار خوب و بزرگی بدون سختی که امکان ندارد.

دوم، «و مواساة المرء اخاه»؛ مواسات ورزیدن با برادر مؤمن. مواسات با مساوات فرق دارد؛ برابری نیست. مواسات یعنی همراهی کردن و کمک کردن به برادر مؤمن در همه ی امور. انسان وظیفه بداند؛ کمک فکری، کمک مالی، کمک جسمانی، کمک آبروئی. این مواسات است.

سوم، «و ذکر اللَّه علی کلّ حال»؛ در همه حال ذاکر خدای متعال باشد. ذکر این است.

آن وقت حضرت باقر علیه السلام در همین روایت، «ذکر اللَّه علی کلّ حال» را معنا کرده اند: «و هو ان یذکر اللَّه عزّ و جلّ عند المعصیة یهمّ بها»؛ وقتی که می رود به سمت معصیت، ذکر خدا او را مانع بشود. ذکر؛ یاد کند خدا را و این معصیت را انجام ندهد؛ انواع معاصی را؛ خلاف واقع گفتن، دروغ گفتن، غیبت کردن، حق را پوشاندن، بی انصافی کردن، اهانت کردن، مال مردم را، مال بیت المال را، مال ضعفا را تصرف کردن یا در باره ی آن ها بی اهتمامی به خرج دادن. این ها گناهان گوناگون است. در همه ی این ها، انسان توجه کند به خدا؛ ذکر خدا مانع بشود از اینکه انسان به سمت این گناه برود.

«فیحول ذکر اللَّه بینه و بین تلک المعصیة و هو قول اللَّه عزّ و جلّ انّ الّذین اتّقوا اذا مسّهم طائف من الشّیطان تذکّروا». بعد حضرت می فرمایند که این، تفسیر آن آیه است که فرمود: «انّ الّذین اتّقوا اذا مسّهم طائف من الشّیطان»؛ وقتی شیطان به این ها تنه می زند، گذرنده ی شیطان این ها را مس می کند؛ یعنی هنوز درست به جانش هم نیفتاده، «تذکّروا»؛ فوراً این ها متذکر می شوند. «فإذا هم مبصرون»؛ این ذکر موجب می شود که چشم این ها، بصیرت این ها باز بشود. معنای «ذکر اللَّه علی کلّ حال» این است.

در صدر روایت بعدی که مورد توجه من است، تقریباً عباراتش شبیه همین روایتی است که خواندم و همان سه چیز را ذکر می کند. در آن روایت، «و ذکر اللَّه علی کلّ حال» را داشت.[3]

مقام معظم رهبری : امام  باقر وصیت کرد که بعد از او تا ده سال در منا به مناسبت این رحلت، یادبود برپا شود. در میان ائمه ی ما این بی سابقه است، بی نظیر است. یاد امام  باقر، یعنی یاد سر برآوردن حیات دوباره ی جریان اصیل اسلامی در مقابله ی با تحریفها و مسخهائی که انجام گرفته بود.[4]










[1]. صحیفه امام، ج‏21، ص: 397



[2]. سخنرانی در مراسم بیعت جمع کثیری از اقشار مختلف مردم شهرهای قم، رفسنجان و کهنوج‏19/ 04/ 1368



[3]. بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار مسئولان و کارگزاران نظام‏31/ 06/ 1386



[4]. ماه آذر بیانات در دیدار جمع کثیری از بسیجیان کشور 04/ 09

 نظر دهید »

عطرسیب ۱۰

06 مرداد 1399 توسط سودابه اسماعيلي

قسمت_10

سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون.

باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم.

ولی یه دفعه رنگم پرید…

پاهام سست شد…

ماشین علی دیگه جلوی در نبود.

از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم.

-اقا…اقا ببخشید…شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی…

- تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت…

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟

گفت:

-پنج دقیقه ی پیش…

بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم:

-ممنون…

نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته…دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست…

بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین…

اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم…

راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود…هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید…

یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود.

دلم خیلی گرفت…

رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن.

با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه.

همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم…

دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم…

بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه…

برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه…

با چشمای معصومش گفت:

-خاله…یه فال ازم میخری

من فقط نگاهش کردم.

دوباره گفت:

-خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله…

بازم نگاهش کردم.

گفت:

-خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله.

لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟

-دونه ای دوتومن.

-خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟

-خودت بردار خاله.بخت خودته!

-باشه…
نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت:

-امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی…

بعد هم دووید و رفت…

و من به دوویدنش خیره شدم…

نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم…
درد عشقی کشیده ام که مپرس/

زهر هجری چشیده ام که مپرس/

گشته ام در جهان و آخر کار/

دلبری برگزیده ام که مپرس/

کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است…او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید…

خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند…
اشک هام چکید روی برگه ی فال…دلم گرفت…با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده…امیدی نیست…اگر دوستم داشت میمومد…رفت و دیگه برنمیگرده…

ما هیچوقت به هم نمی رسیم…

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 53
  • 54
  • 55
  • ...
  • 56
  • ...
  • 57
  • 58
  • 59
  • ...
  • 60
  • ...
  • 61
  • 62
  • 63
  • ...
  • 263
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

atrehentezar

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • شرح دعا
  • شرح دعا
  • شرح دعا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس