🌹چگونگی ساخت مسجد جمکران🌹
حسن بن مثله میگوید: «در دل خود گفتم كه تو این جا را یك زمین عادی خیال میكنی، اینجا مسجد حضرت صاحب الزمان ـ علیه السّلام ـ است.»
پس آن حضرت به من اشاره كردند كه برو!
چون مقداری راه پیمودم، بار دیگر مرا صدا كردند و فرمودند: «در گلّه جعفر كاشانی ـ چوپان ـ بُزی است، باید آن بز را بخری. اگر مردم پولش را دادند، با پول آنان خریداری كن، و گرنه پولش را خودت پرداخت كن، فردا شب آن بز را بیاور و در این موضع ذبح كن؛ آن گاه روز چهارشنبه هجدهم ماه مبارك رمضان، گوشت آن بز را بر بیماران و كسانی كه مرض صعب العلاج دارند، انفاق كن كه حق تعالی همه را شفا دهد.
آن بز، ابلق است، موهای بسیار دارد، هفت نشان سفید و سیاه، هر یك به اندازه یك درهم، در دو طرف آن است كه سه نشان در یك طرف و چهار نشان در طرف دیگر آن است.»
آنگاه به راه افتادم؛ یك بار دیگر مرا فرا خواند و فرمود: «هفت روز یا هفتاد روز در این محل اقامت كن.»
حسن بن مثله میگوید: «من، به خانه رفتم و همه شب را در اندیشه بودم تا صبح طلوع كرد. نماز صبح خواندم و به نزد علی منذر رفتم و آن داستان را با او در میان نهادم.
همراه علی منذر، به جایگاه دیشب رفتیم.
پس او گفت: «به خدا سوگند كه نشان و علامتی كه امام ـ علیه السّلام ـ فرموده بود، این جا نهاده است و آن، این كه حدود مسجد، با میخها و زنجیرها مشخّص شده است.»
🌸آنگاه به نزد سیّد ابوالحسن الرّضا رفتیم. چون به سرای وی رسیدیم، غلامان و خادمان ایشان گفتند:
«شما از جمكران هستید؟»
گفتیم: «آری».
پس گفتند: «از اوّل بامداد، سیّد ابوالحسن در انتظار شما است.»
پس وارد شدم و سلام گفتم؛ جواب نیكو داد و بسیار احترام كرد و مرا در جای نیكو نشانید.
پیش از آن كه من سخن بگویم، او سخن آغاز كرد و گفت: «ای حسن بن مثله! من خوابیده بودم، شخصی در عالم رؤیا به من گفت:
«شخصی به نام حسن بن مثله، بامدادان، از جمكران پیش تو خواهد آمد. آن چه بگوید، اعتماد كن و گفتارش را تصدیق كن كه سخن او، سخن ما است. هرگز، سخن او را ردّ نكن.»
از خواب بیدار شدم و تا این ساعت در انتظار تو بودم.
🌺 حسن بن مثله، داستان را مشروحاً برای او نقل كرد. سیّد ابوالحسن، دستور داد بر اسبها زین نهادند و سوار شدند و به سوی دِه (جمكران) رهسپار گردیدند.
چون به نزدیك دِه رسیدند، جعفر شبان را دیدند كه گلهاش را در كنار راه به چرا آورده بود.
حسن بن مثله، به میان گلّه رفت، آن بز كه از پشت سرِ گلّه میآمد، به سویش دوید.
حسن بن مثله، آن بز را گرفت و خواست پولش را پرداخت كند كه جعفر گفت: «به خدا سوگند! تا به امروز، من این بز را ندیده بودم و هرگز در گلّهی من نبود، جز امروز كه در میان گلّه آن را دیدم و هر چند خواستم كه آن را بگیرم، میسر نشد.»
پس آن بز را به جایگاه آوردند و در آن جا سر بریدند.
سیّد ابوالحسن الرّضا به آن محلّ معهود آمد و حسن بن مسلم را احضار كرد و منافع زمین را از او گرفت.
آنگاه وجوه رهق را نیز از اهالی آن جا گرفتند و به ساختمان مسجد پرداخت و سقف مسجد را با چوب پوشانیدند.
سیّد ابوالحسن الرّضا، زنجیرها و میخها را به قم آورد و در خانه خود نگهداری كرد.
هر بیمار صعب العلاجی كه خود را به این زنجیرها میمالید، در حال، شفا مییافت.
ابوالحسن محمّد بن حیدر گفت: «به طور مستفیض شنیدم، پس از آن كه سیّد ابوالحسن الرّضا وفات كرد و در محلّه موسویان (خیابان آذر فعلی) مدفون شد، یكی از فرزندانش بیمار گردید. داخل اطاق شده سرِ صندوق را برداشت زنجیرها و میخها را نیافت.»
❤️🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️